۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

می خوام این سال نویی به پسرخاله اقتدا کنم

امروز ظهر هم هوا خوب بود هم نانوایی لواشی خلوت بود و هم من نسبتن خوش‌اخلاق بودم چون تازه از زجر نکبتی و مادام‌العمر اپیلاسیون خلاص شده بودم. اصلن آن حالت سِرطوری پاهام بعد از اپیل یک فاز مثبتی بهم می‌دهد. یک نفر و نصفی جلوی من توی صف بودند. طبعن منظورم این نیست که انسان یک مفهوم فازی می‌باشد. چون نفر اولی وسطهای نان جمع کردنش بود نصفه حسابش می‌کنیم.  بعد از من هم یک دختری آمد و از من پرسید نان چند تومن شده‌است. من گفتم که نمی‌دانم. در حالی که احساس ننر مرفه بی‌درد بودن بهم دست داده بود. چون حتی با اینکه من از ازل مسئول خرید نان در خانه‌مان بوده‌ام، نمی‌دانسته‌ام نان لواش دانه‌ای چند است. همه‌ش این‌طوری بوده که من می‌رفته‌ام و از نانوا می‌پرسیده‌ام که مثلن سی تا با یک نایلون چقدر می‌شود و نانوا می‌گفته که مثلن سی و دو تا بردار تا فلان‌قدر تومن (که یک عدد رُند است) بشود. من هیچ‌وقت ننشسته بودم تقسیم کنم و با دقت دو رقم اعشار دربیاوردم که نان دانه‌ای چند تومن است. فقط می دانستم که هی گران می‌شود. برای همین هم هی هر بار باید بپرسم فلان‌تا چقدر می‌شود. بربری را آخرین بار اوایل زمستان خریده‌بودم چهارصد تومن ولی یکی دو هفته قبل از عید رفتم گفتم یک دانه می‌خواهم. نانوا گفت پانصد تومن و بعد یک و یک‌چهارم بربری به من داد. یعنی می‌گویم اوضاع مملکت طوری شده که به جای پول خورد به آدم نان می‌دهند:|
نه که خوش‌اخلاق بودم به شال دختر دقت‌کردنم آمد. یک جور خوبی انداخته بود انگار نیم‌ساعت جلوی آینه وایستاده چین‌هایش را مرتب کرده با کولیس. به به آفرین. بعدش یک خانم خیلی پیر با قدم‌های مورچه‌ای آمد سمت لواشی. از سنگکی ِ بغلی می‌آمد با یک عدد سنگک تازه پیچیده لای پارچه توی دست‌هاش. یک چرخ خرید هم با خودش به زور می‌آورد. البته سبدش خالی بود. چرخش را که پایین پله‌ی لواشی گذاشت فکر کردم می‌خواهد نانش را بگذارد توی سبد چرخش و برود. نگاهش می‌کردم ببینم کمک می خواهد یا نه. چون تابلو بود که سختش است. کلن یک جوری بود که همه‌کاری سختش بود. ولی پیرزن سخت‌کوش همان‌طور سنگک به دست از من پرسید که آخرین نفر هستم یا نه و من به دختر شال‌قشنگ اشاره کردم که این خانم نفر آخر هستند. شال‌قشنگ برگشت و به سخت‌کوش لبخند زد. من داشتم فکر می‌کردم که نامردی است که پیرزن توی صف وایستد. منتظر بودم شال‌قشنگ خودش یک تعارفی چیزی بکند بهش، ولی به روی خودش نمی‌آورد. گفتم شاید حواسش نیست یا هر چی. نفر جلویی من داشت نان‌هاش را جمع می‌کرد. چون خوش‌اخلاق بودم دوز انسانیتم هم رفته بود بالا دیگر. از سخت‌کوش پرسیدم که چند تا نان می‌خواهد. گفت ده تا. گفتم بعد از آقای جلویی من برود نان بردارد چون من سی تا می‌خواهم. اینها را بدون اینکه به شال‌قشنگ که درواقع جلوی سخت‌کوش بود، فکر کنم گفتم. ولی فکر می‌کردم که خیلی طبیعی است دیگر و چطور می‌شود آدم دلش بیاید نوبتش را ندهد به این پیرزن خوشگل. شال‌قشنگ اعتراضی نکرد. پیرزن که رفت نان‌ها را جمع کند به دختره گفتم ببخشید‌ها. با حالت انی شانه بالا انداخت و گوشه‌های لبش را داد پایین که یعنی ریدی دیگه چی‌کارت کنم. گفتم دلم سوخت براش و ضمنن قانون نانوشته‌ی نانوایی از همان ازل که من می‌آمده‌ام این بوده که دو تا صف باشد یکی برای زیر ده‌تایی‌ها و یکی برای بالای ده‌تایی‌ها، و ملت یکی در میان از این صف و آن صف بروند نان بردارند. حالت ایش داد به قیافه‌اش، پشتش را کرد به سخت‌کوش و گفت من که دلم واسه هیچ‌کس نمی‌سوزه این رفته واسه خودش سنگکشو خریده چه خبره دیگه چقد نون می خواد اومده لواش هم می‌خواد خب حالام باید تو صف وایسته دیگه والا من با این حالم خودم میام تو صف (نمی‌دانم دقیقن چه حالی مد نظرش بود) حالا چه فرقی می‌کنه بربری و سنگک و لواش نون نونه دیگه واه واه مردم چقدر فلان و بهمان ... موبایلم زنگ زد. بعدش هم نوبتم شد که بروم نان بردارم. توی دلم خوشحال شدم که از جواب‌دادن به شال‌قشنگ نجات پیدا کردم. داشتم به عمق فاجعه فکر می‌کردم و اینکه کسی که نان بربری و سنگک و لواش برایش فرق نکند، باید خیــلی اوضاعش بی‌ریخت باشد. اصلن شما فکرش را بکن. مثل این است که یکی برگردد بگوید صبح جمعه با عصر جمعه چه فرقی می‌کند، جمعه جمعه است دیگر. اگر خیلی حوصله داشتم شال‌قشنگ را می‌کشیدم کنار و می‌پرسیدم که چه مرگش است و آیا مادربزرگ دارد یا نه. و آیا می‌داند که داشتن مادربزرگی که پای درست و درمان ندارد و یک پله‌ی دو وجبی را هم نمی‌تواند برود بالا، ولی آن‌قدر حوصله‌ی زندگی کردن دارد که با این حالش با سرعت حلزونی پا شود برود نانوایی(سنگکیه همیشه‌ی خدا شلوغ است) یک سنگک بگیرد به علاوه‌ی هشت تا لواش، و اصرار داشته باشد که لواش‌هایش همین الان از تنور درآمده باشند و از لواش‌های روی میز آن‌طرف که پخت دو ساعت پیش هستند نخواهد، یعنی چه. مادربزرگی که چرخ خریدش را با خودش ببرد این‌ور آن‌ور حتی اگر نتواند چیزی تویش بگذارد؛ انگشتر یاقوت درشت دستش کند؛ حوصله داشته باشد موهایش را رنگ کند و مانتو و روسری رنگ روشنش را  با هم ست کند. لابد شال‌قشنگ نمی‌دانست حسرت اینکه مادربزرگ آدم تمام شبانه روز نخوابد و حاضر باشد دو دقیقه از خانه بیاید بیرون هوا بخورد و  فقط یک کم راه برود که فراموشی و لختی کم کم همه‌ی وجودش را نخورد، یعنی چی. اصلن باید از شال‌قشنگ می‌پرسیدم که چرا  با این حالش به قول خودش، نمی‌رود از این نان مسخره‌ها بخرد. از این‌هایی که توی نایلون هستند و بقالی‌ها می‌فروشند. نان است دیگر نیست؟ البته برای من که نان نیست، برای من سمبل ضدحال است. وقتی از این نان‌ها با آن نایلون نکبتشان توی خانه هست، یعنی اینکه من گهم، بداخلاقم، افسرده‌م، خیلی خیلی کار دارم، مریضم یا خلاصه یک مرگیم‌هست که نرفته‌ام نان درست و حسابی بخرم، هیچ‌کس دیگری هم نرفته، یا از سر لجبازی یا حالا هر چی و احتمالن سر نان خریدن دعوایی هم شده توی خانه، آخرش هم زنگ زدیم از سوپر پایین برایمان نان کلفت و بی‌معنی ِ بسته‌بندی‌شده فرستادند. برای همین هم توی هر خانه‌ای از آن نان‌ها ببینم غصه می‌خورم براشان. لابد حالشان خوب نبوده دیگر. من فکر کرده‌بودم شاید اگر سخت‌کوش خیلی صف وایستد، پاهاش خیلی درد بگیرد و دفعه‌ی دیگر بگوید که اصلن حال ندارد برود نانوایی. بعد خانه‌ی آن‌ها هم به مرض نان مانده و نکبتی و مریض سوپرمارکتی دچار بشود.

۴ نظر:

حمیدرضا گفت...

اگر بین هر چار خط و پنج خط یک فاصله بیندازید، بد نیستا تا پاراگاراف شکل بگیرد خیلی خوب است.

بعد من مجبور نمی‌شوم با نشانه‌گر موس یک خط باریک سلکت‌شده بیندازم به جمله قبلی که خوانده‌ام که یعنی تا اینجا را خوانده‌ام.

بک‌گراند وبلاگ‌ت هم سیاه، هیولا، خواننده بی‌نوا قشنگ باید قیرگونی شود برای خواندن. بعدش هم ژست این عینکی‌های وبلاگستان نگیری بیایی بگویی پاراگاراف نه، فلان و بیسار، غلط دستوری و املایی بگیری.

یکبار هجمه را حجمه نوشتم، یک نفر کامنت گذاشت: هجمه را این جوری می‌نویسند نه حجمه! برایش نوشتم: ولی اگر حجم هجمه‌اش بالا باشد لابد توی طنزیم تلخش باید جور دیگر نوشت!

مواظب خودت باش
قشنگ می‌نویسی : لبخند

Don گفت...

راست مي‌گي. ولي از صدقه سر فيلترينگ گاهي با يك دنگ و فنگي پست هوا مي‌كنم كه ديگه انتر و فاصله و پاراگراف و حقوق مصرف‌كننده يادم مي‌ره.

باشه غلط دستوري نمي‌گيرم. ولي خدايي بك‌گراندم سياهه؟ شما مطمئني كه فرق سياه و سبز و بنفش رو مي‌دوني؟

رزیتا گفت...

خیلی خوب بود...خیلی...

حمیدرضا گفت...

لطفن کامنت من (اولین کامنت) و همچنین هم‌این کامنت از پای این نوشته دیلیتت کنید.